اكنون تو با مرگـــــ رفته اي
و من اينجا تنـــــها به اين اميد دم ميزنم
كه با هر نفس گامــــــي
به تو نزديكــــــ تر ميشوم ...
اين زندگــــــي من است....
این بار به دیــــدنت آمده ام ،
برایت گلابـــــــ آورده ام
دستھایم
تنھا سنگـــــ سردِ خانه اتـــــ را احســــــاس می کنند
اما بدان یاس هاي سپید احساســـــمان ھنوز گرم گرم اند
یک نفــــــر آمد صدایم کرد و رفتـــــ
با صدایش آشنایــــم کرد و رفتـــــ
نوبت تلخ رفــــاقت که رسید
ناگھان تنـــــھا رھایم کرد و رفتـــــ
به سرنوشت بگویید: اسباب بازی ھایت بی جــــان نیستند!
آدمـــــند... می شکنند، آرامتر!
نردبان دلــــم شکســــته است / می شود کمی برای من دعا کنی
یا اگر خدا اجازه می دھد / کمی به جای من خدا خدا کنی
راستش مثل یک نماز بین راه / خســــته و شـــــکسته است
می شود سفارشـــــی برای من / از آن رفیــــق با وفا خـــدا،دعــا کنی
اين ديوار ھاي سرد غـــــرور؛ھیچ گاه فرصت نداد
کـــه
" زمــــــــزمه ھاي دلــــتـنگي ام "
به سوي تو پــــــر گیرند.
نه اینکه بی تو نخـــندم... نــــه!
اما به نیامدن ھمیشه ی نــگاھتــــــــــــ قســم
تمامـــ خطوط این خنده ھای خوابــــــ آلود
با هـــاي هـــاي گریــــه هاي شبانه
از رخســـاره ی خســــته و خیــــسم پاک می شوند!
آن که ویران شده از یار، مــــــرا می فھمد
آن که تنــــــھا شده بسیار، مــــــرا می فھمد
چه بگویم که چنــــان از آن فرو ریختـــــه ام
که فقط ریزش آوار مرا می فـــــھمد
دیگر بھــــار ھم سر حالم نمی کند.
چیزی شبیه گریه زلالــــم نمی کند.
آه ای خـــــدا مرا به کبوتــــرشدن چــــــــه کار؟
وقتی که سنگــــــــ ھم رحــــــم به بالـــــم نمی کند.
اینـــــجا که من رسیده ام…
ته دنیاي بدون تـــــو بودن استـــــــــــــ !!
همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردي دوامـــــ بیاورم!
ولی من ایستاده به اینجا رســـــیده ام!
خــــــوب تماشا کن…
دلـــــم هم تنگ نشده!
یعنی دلـــــم را همانجا پیش خودت گذاشــــــتم …
تــــو باش و دل من و همه فریادهایی که…
اگر گاهی ندانســـــته به احســــاس تو خندیدم
و یا از روي خودخواهی فقـــط خــــود را پسندیدم
اگر از دست من در خلوتــــــ خود گریه کردي
اگر بد کردم و هـــــرگز به روي خود نیاوردي
اگر زخمی کشیدي تو گاهی از زبــــــان من
اگر رنجیده خاطر گشتی از لحــــن بیان من...
گناهم را ببــــــخش.... حلالم کن و بعد دعایم کن
خـــــــــداوندا ! مگر نه اینکه من نیز چون تو تنــــــــهایم....
پس مــــــرا دریاب ...
و به سوي خـــــویش بازگردان ،
دستان مهربانتـــــــ را بگشا
که سخت نیازمند آرامش آغوشــــــت هستـــــــم
امشب به ســــوگ آرزوهایم نشــــسته ام
و در غـــــم نبودنت اشک فــــراق می ریزم
امشب شمع حســـــرت آرزوهاي بر باد رفتـــــه ام ذره ذره آب میشود
امشب براي مرگـــــــ آرزوهایم لباس ســـــــیاه پوشیده ام
کاش امشــــــب کسی براي عرض تسلیتـــــــ به خانه دلـــــم می آمد
کاش امشـــــب تو بودي و دلــــداري ام میدادي
و دفـــــتر کال آرزوهایم را ورق میزدي
اما...اما افســـــــوس که تو نیســــــتی و زندگی بی تو قشنگ نیستــــــــ
روزگارا که چــــــنین سخت به من می گیری!
با خبر باش که پژمردن من آســــــان نیست.
گر چه دلـــــــگیرتر از دیروزم،
گر چه فردای غــــــم انگیز، مــــــرا می خواند!
لیک باور دارم، دلــــــخوشی ھا کم نیست،
زندگی بایـــد کرد...